بلندی از آن یافت کو پست شد

بلندی از آن یافت کو پست شد

تواضع بسیار خوب است، در زمان بچگی در کتاب درسی ما این شعر نوشته شده بود:

 یکی قطره باران ز ابری چکید          خجل شد چو پهنای دریا بدید

 قطرة بارانی از ابر بر روی دریا افتاد، وقتی بزرگی و عظمت دریا را دید خجالت زده شد و گفت:

که جایی که دریاست من کیستم؟             گر او هست حقا که من نیستم

« جایی که دریای به این بزرگی وجود دارد من که هستم ؟ در برابر دریای به این عظمت من هیچ ام. »

چو خود را به چشم حقارت بدید      صدف در کنارش به جان پرورید

 سپهرش به جایی رسانید کار        که شد نامور، لؤلؤ شاهوار

 بلندی از آن یافت کو پست شد      دَرِ نیستی کوفت تا هست شد

 وقتی قطرة باران در برابر عظمت دریا فروتنی کرد، صدفی او را در خود گرفت و تبدیل به لؤلؤ ارزشمند شد. یکی از جواهرات با ارزش لؤلؤ است که قیمت آن را باید از جواهر فروشان بپرسید. این مقام و بزرگی را قطرة باران در اثر فروتنی به دست آورد. و اما کسانی که تکبر می کنند مثل محمد رضا شاه و صدام و ... اینها هم به جزای خودشان می رسند.

درویش تهی دست و کریم خان

درویش تهی دست و کریم خان

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .

نقاط زندگی

نقاط زندگی

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:

(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران)

اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پ س تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد  وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

نكته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست

نامه نظرعلي طالقاني به خدا

نامه نظرعلي طالقاني به خدا

اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است كه در زمان ناصرالدين‌شاه طلبه اي در درسه مروي تهران بود و بسيار بسيار انسان فقيري بود. شبي از شدت تهي دستي و گرفتاري به اين فكر مي افتد كه بالاخره چه بايد كرد؟ آيا به مراجع تقليد وقت روي آورم؟ يا نامه‌اي به شاه نوشته و از او كمك بخواهم؟ يا به امير المومنين توسل جويم و از فقرم به او شكايت برم؟ سرانجام شب را تا نزديك سپيده در فكر سپري ميكند و به اين نتيجه ميرسد كه نبايد به انسانها مراجعه كنم و تنها راه اين است كه نامه‌اي به خدا بنويسم و خواسته هاي ود را بصورت كتبي از او بخواهم. به همين جهت خالصانه و در اوج اعتماد و اميد به خدا، نامه‌اي به درگاه خداي متعال نوشت كه نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان «نامه‌اي به خدا» نگهداري مي شود.
مضمون نامه:
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت جناب خدا!
سلام عليكم
اينجانب بنده شما هستم. از آنجا كه شما در قرآن فرموده ايد:«و ما من دايه في الارض الا الله رزقها؛ هيچ موجود زنده‌اي نيست الا اينكه روزي او بر عهده من است» من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما در روي زمين. و در جاي ديگر قرآن فرموده‌ايد: «ان الله لا يخلف الميعاد؛ مسلما خدا خلف وعده نميكند»
بنابراين اينجانب به چيزهاي زير نياز دارم:
- خانه‌اي وسيع
- همسري زيبا و متدي
- يك خادم
- يك كالسكه و سورچي
- يك باغ
- مقداري پول براي تجارت
لطفا پس از هماهنگي به من اطلاع دهيد.
مدرسه مروي - حجره شماره 16 - نظرعلي طالقاني
نظر علي بعد از نوشتن نامه با خودش فكر ميكند كه نامه را كجا بگذارم؟ ميگويد مسجد خانه خداست. پس به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) ميرود و نامه را در سوراخي در ديوار مسجد قايم مي‌كند و با خودش ميگويد: حتما خدا پيدايش ميكندو به مدرسه بازمي‌گردد.
فرداي آن روز، ناصرالدين شاه با درباري‌ها ميخواستند به شكار بروند. كاروان او از جلوي مسجد ميگذشت. از آنجا كه به قول پروين اعتصامي:
نقش هستي نقشي از ايوان ماست آب و باد و خاك سرگردان ماست
ناگهان به اذن خداوند، باد تندي شروع به وزيدن ميكند و نامه نظرعلي را روي پاي ناصر الدين‌شاه مي‌اندازد. ناصرالدين شاه نامه را ميخواند و شكار را كنسل كرده دستور ميدهد كاروان به كاخ برگردد. او يك پيك به مدرسه مروي مي‌فرستد و نظرعلي را به كاخ فرا‌مي‌خواند. وقتي نظرعلي را به كاخ آوردند، دستور ميدهد همه وزرايش جمع شوند و مي‌گويد: «نامه‌اي را براي خدا نوشته بودند، ايشان به ما حواله فرمودند. پس ما هم بايد انجامش دهيم»
و دستور ميدهد همه خواسته ‌هاي نظرعلي يك به يك اجرا شود.

داستان کوتاه

یعقوب لیث صفاری 

شبی هر چه کرد؛ خوابش نبرد، غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل، از قصر بیرون شد؛ در پشت قصر خود؛ ناله ای شنید که می گفت خدایا: یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم می شود؛ سلطان گفت: چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام؛ بگو ماجرا چیست؟ 

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم؛ شب ها به خانه من می آید و به زور، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد. سلطان گفت: اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت: هر زمان این مرد، مرا خواست؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .

شب بعد؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت. یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس؛ در دم سر به سجده نهاد، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام. صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو  چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست؛ بیاور.
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید؛

سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ مانع اجرای عدالت نشود؛ چراغ که روشن شد؛ دیدم بیگانه است؛ پس سجده شکر گذاشتم. اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. 

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی 

گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی 

اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 

گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.

داستان کوتاه

مرگ و قهوه

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ  ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !

ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ . ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ :" ﺣﺘﻤﺎ ."
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ .. ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ.

داستان کوتاه

معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

گفت: معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت: آری 

نخست: اعتماد بر خدای است، عزوجل.

دوم: آنچه مقدر است بودنی است.

سوم: شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.

چهارم: اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم.

پنجم: آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.

ششم: آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

داستان کوتاه

رنج یا موهبت

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت:
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

طلبه جوان و دختر فراری

طلبه جوان و دختر فراری

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا  خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود.

هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره ازسر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

حکایت آموزنده

 آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

 ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

 ۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

حکایت آموزنده

ظهر شیطان را دیدم

 نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

 گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

 شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

 گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

  گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

 شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر من.

پند سقراط

 پند سقراط

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از  آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت  و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

 سقراط  گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

 سقراط  پرسید:...."اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

 سقراط  پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

 سقراط  گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است

امید نباید هرگز خاموش شود

امید نباید هرگز خاموش شود

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.

اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

شمع دوم گفت: ...« من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.

وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .

کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.

بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.

چهار کلمه از هفت هزار کلمه !

چهار کلمه از هفت هزار کلمه !

 روزی لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! من هفت هزار کلمه حکمت آمیز آموختم، اما تو چهار کلمه بیاموز و حفظ کن که اگر به آنها عمل کنی، برای سعادت تو کافی است:

1. کِشتی خود را محکم بساز که دریا بسیار عمیق است.

2. بار خود را سبک کن که گردنه و گذرگاهی در پیش داری که گذشتن از آن بسیار دشوار است.

3. زاد و توشه بسیار بردار که سفرت بسیار دور و دراز است.

4. عملت را خالص گردان و کار را فقط برای رضای خدا انجام بده که قبول کننده عمل، بسیار بینا و داناست.

                                             [ منبع : برگزیده ای از پندهای لقمان حکیم، ص 46 ]

اگر عاشق بودی

اگر عاشق بودی...

دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.

دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت: اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "

به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "

یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا

نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند. مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.

با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته دریافت نعمت های الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواست های او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.

هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :

"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"

مرد اول پاسخ داد:

"  نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "

آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :

"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم و گرنه تو هیچكدام از نعمت های مرا دریافت نمی كردی"

مرد پرسید:

" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "

"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"

حکایت اخراج مورچه

حکایت اخراج مورچه

 مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد. مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات او را بنویسد و تایپ کند... ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.

شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد... ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.

این پست به ملخ داده شد.اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.و بنابر این ،شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند
زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت. و این است حکایت سیستمهای مديريت ما...

تفاوت عشق و ازدواج

تفاوت عشق و ازدواج

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت و باارزش بود، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید این هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.

چند روز بعد پدربزرگم ازم پرسید، کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت، اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن وسعی می‌کردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو از دستم بیرون کشید و رفت.

 فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه ازدواج اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می‌کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم، اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می‌کنم هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر می‌کنی که خوب این که تعهدی نداره، می‌تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش استفاده می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه…و این تفاوت عشق است با ازدواج.

فرشته بیکار

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند را باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می‌گذارند و آن ها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوند را برای بندگان به زمین می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ

عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ

روزی پادشاهی برای پوست‌کندن میوه ، کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می‌توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!!!

به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می‌گفتی هر چه رخ می‌دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی‌بینید، اگر من به زندان نمی‌افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می‌کردند، بنابراین می‌بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ. (بقره/ ۲۱۶) ‏

چه بسا چیزی را دوست نمی‌دارید و آن چیز برای شما نیک باشد، و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و آن چیز برای شما بد باشد، و خدا ( به رموز کارها آشنا است و از جمله مصلحت شما را ) می‌داند و شما ( از اسرار امور بی‌خبرید و مصلحت خود را چنان که شاید و باید ) نمی‌دانید.‏

من مواعظ النبی صلی الله علیه وآله وسلّم:

 عجباً للمؤمن لایقضی اللّه علیه قضاءً إلا کان خیراً له، سرّه او ساءه. إن ابتلاه کان کفّارةً لذنبه، وإن اعطاه وأکرمه کان قد حباه. (تحف العقول صفحه ۴۸)

هرچه را خداوند برای مؤمن، مقدّر فرماید، خیر او است، خواه حوادثی که او را ناراحت می‌کند مثل بیماری و خواه اموری که او را خوشحال می‌کند. حوادث محزون کننده، کفاره گناهان و حوادث خوشحال کننده عطایای الهی است. این مضمون در اشعار حافظ هم آمده «در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر او است» لکن حافظ این معنا را مختص به سالک دانسته ولی این روایت، آن را درباره مطلق مؤمن بیان فرموده است.

شاه کلید کدام است؟

شاه کلید کدام است؟

جوانے نزد شیخ حسنعلے نخودکی آمد و گفت:


سـه قفل در زندگی ام وجود دارد و سـه کلید از شما مےخواهم.

قفل اول اینست کــه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

قفل سوم اینکـه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ فرمود :

براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.

براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید ؟!

شیخ فرمود : نماز اول وقت « شاه کلید » است !

ناسپاسی

افتاده درختی که به خود می بالید :  
            
                                     از داغ تبر به خاک غم می نالید :
 
 گفتم چه کسی به ریشه ات زد گفتا :
      
                                     آن کس که به زیر سایه ام می خوابید:

داستانهای آموزنده

  گذشته ات را فراموش نکن

بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در

درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن. او بهترین معلم توست)

دستاورد

دستاورد

معلمی از دانش‌آموزش پرسید؛ بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کار کنی؟

گفت؛ عروسی می‌کنم. معلم پرسید؛ منظورم این است که چه می‌شوی؟

گفت؛ داماد. پرسید؛ منظورم این است که چه به دست می‌آوری؟

گفت؛ همسر! پرسید؛ منظورم این است که برای جامعه چه می‌کنی؟

گفت؛ عروسی می‌گیرم. معلم که عصبانی شده بود

گفت؛ فلان‌فلان‌شده، برای پدر و مادرت چه خواهی آورد؟

گفت؛ نوه!

این جـمـلــه یـعنی خــدا می گـویـد

معنای این جمله:

الـا بـذکـر الله تـطـمـئن الـقـلـوب

اسـتـادی می فـرمـود :

ایـن آیــه معـنـایـش ایـن نـیـست کــه ≈≈ بـا ذکـر خـدا دل آرام می گـیـرد ≈≈

این جـمـلــه یـعنی خــدا می گـویـد :

جوری سـاختــه ام تـو را کــه جـز بـا یـاد من آرام نـگیـری !!

حکایت

مور و قورباغه، مأموران روزی رسان الهی!

سلیمان نبی (ع) کنار دریا نشسته بود که چشمش به موری افتاد. مور دانه گندمی با خود به طرف دریا نی برد. به محض اینکه به آب رسید قورباغه ای سرش را از آب خارج کرد و دهان گشود و مور به داخل دهانش رفت و او هم به درون آب رفت!
سلیمان نبی مات و مبهوت از این ماجرا بود که به ناگاه مشاهده کرد قورباغه سرش را از آب خارج کرد و مورچه از دهانش بیرون آمد اما این بار دانه گندمی همراه نداشت. سلیمان نبی تحمل نکرد و مور را صدا و زد و از چون و چرای ماجرا پرسید. مورچه گفت: ای نبی خدا، در اعما این دریا، سنگی تو خال هست و درون آن کرمی زندگی می کند که قدرت خروج از آنجا را ندارد.من از طرف خداوند مأمورم روزی او را هر روز ببرم و این قورباغه نیز وظیفه حمل من را دارد. او مرا کنار سوراخ آن سنگ می برد، دهانش را باز می کند و من داخل می روم و دانه را می گذارم و بازمی گردم. سلیمان نبی گفت: وقتی دانه را به او می دهی چیزی هم می گوید؟
مور گفت: بله، می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

کمی آهسته تر

کمی آهسته تر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.

 در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !
 خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
 اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.

سخن بزرگان

به شنیدن عادت کن

               خواهی دید که از سخن ابلها

                          نیز سود خواهی یافت

افلاطون

نصیحت ملانصرالدین

ملانصرالدین....

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!

دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

هیچ کس کامل نیست!

فراموش نکردن عهد

عهدی را که در طوفان با خدایت بستی


            در آرامش فراموش مکن.